سهاسها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

شیرینی زندگی من و بابا

سيزده بدر 92

امسال با خادنواده من رفتيم بيرون چون بابا ميخواست ظهرش بره سركار و بايد يك جا نزديك ميرفتيم اولش افتاب بود همش شما تو چادر بودي ولي بعد از ظهر هوا خوب شد حتي بارون هم گرفت خيلي خوش گذشت الهي من فدات بشم كه اينقدر بيرون رفتن وگردش وبازي دوست داري شب قبلش هم حسابي خودتو لوس ميكردي .نفس مامان جونمي تو......     ...
20 تير 1392

متوني وارونه شي

گلم تازه ياد گرفتي رو شكم بر ميگردي ولي يك كمي كه بازي كردي خسته ميشي ميخواي برگردي نميتوني بعد جيغ ميزني و گريه ميكني الهي فدات بشم اون موقع خيلي گناه داري.   ...
19 تير 1392

اولین شب یلدا

امشب هم شب یلدا  بود هم تولد بابایی منم یک کیک درست کردم و یک جشن کوچیک گرفتیم خیلی خوش گذشت بعداخرشب  خاله زینب لباسهای عروسکت روتنت کردیم ازت عکس گرفتیم البته عکس های دیگه هم سر میز یلدایی گرفتیم ولی ممنوعیت پخش داره خاله ثمنه هم مثل همیشه غایب بود جاش خالی.....   ...
19 تير 1392

خرید اولین لباس

گلم برای اولین بار بعد از تولدت باهم رفتیم خرید واین شلوارو کلاه رو واست خریدم شب که بابایی اومد تنت کردم کلی ذوق کردیم اخه تا حالا تیپ اسپرت نزده بودی!!     ...
19 تير 1392

واکسن 2 ماهگی

گلم امروز با بابایی رفتیم واکسنت و زدیم وای دلم ریش شد الهی بمیرم زیاد گریه نکردی چون قبلش بهت قطره استامینافون داده بودم  بعد تو بغلم خوابیدی ولی ظهر که شد پاهت سفت شده بود و میخواستی پاهات و تکون بدی دردت میگرفت گریه میکردی تا غروب همینطور بودی تا اینکه دیگه خوب شدی ولی بیحال بودی .اینم از عکسها ی بعد از واکسن: ...
17 تير 1392

کادو تولد

دخمل مامان دیروز رفتیم برات یک دستبند خوشکل گرفتیم برا تولدت دست بابایی درد نکنه, همونی که میخواستم و گرفت مامان جونت هم داده برات یه پلاک سها بسازن اماده که شدن میذلرم تا ببینی .مبارکت باشه گلم . 
17 تير 1392

خونه خودمون

گلم يك ماهت تموم شد و همزمان تعميرات خونه و يك روز مانده به اخ ماه رمضان اسباب كش هم كرديم و فردا سكن سكن خون نقلي خودمون ميشيم.
11 تير 1392

گلم مريض شدي

گلم هنو نيامده دوباره روز سوم رفتيم بيمارستان بستريت كرديم اخ چون خوب شير نمي خوردي ريفلاكس هم داشتي باعث زردي بگيري و وقتي رفتيم ازمايش خون بدي جيگر من وبابات كباب شد  وقتي هم گفتن بايد همين امشب بستري بشي من فقط گريه ميكردم اخ روز اول ماه رمضان نزديك افطار توي بيمارستان چقدر بد بود ولي بابا با خونسردي هميگي من و دلداري دا و كارها روانجام داديم وقتي خوابيدي بابا هم ار بيرون غذا گرفت تو حيااط بيمارستان روزه رو افطار كرد و با هم شام خورديم اين عكس دختر وقت خواستيم بريم بيمارستان برا ازمايش زردي. ...
11 تير 1392